برگمن زن مذهب نسل آینده با باوری مذهبی و اعتقادی متضاد به خدا، و تربیتی کاملا مذهبی،شکاک و مردد در پی شناخت،گام میزند.او فیلسوف و عارف است.
هنرمند کنکاشگر میباشد.پس بیایید به او این اجازه را بدهیم که تنها با اعتقاد موروثی زندگی نکند،تلاش نماید تا به اطمینان برسد.و ما تحمل شنیدن حقایق را داشته باشیم و «بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم … …
من پوچی کاملی را که در پشت آگاهی کامل است قبول ندارم.من نمیتوانم با آن نور سردی که تمام زحمات مرا روشن میکند زندگی کنم.اگر فقط میدانستی که من چطور با این پوچی در جدالم؟ بارها و بارها سعی کردهام خود را قانع کنم که زندگی همان ارزشی را دارد که آدم برایش قایل است.ولی این حرفها کمکی به حال من نمیکند،دلم میخواهد چیزی باشد که حسرتش را بخورم.دلم میخواهد یک چیز را باور داشته باشم دوباره مسأله سرگردانی،تنهایی،یأس مطرح است. اما دیگر برگمن از تاثیر اگزیستانسیالیسم رهیده است. حالا خدا در این زندگی هست،فقط سکوت او دلیلی ندارد.
اما«باران»هست.ولی سرنوشت یوهان وحشت زده چه خواهد شد؟برگمن برای«سکوت خدا»پاسخی ندارد.اما نشان میدهد که سکوت او میتواند چه جنایاتی را رقم بزند.حتی باعث شده که انسان اعتقادش به خدا را هم از دست بدهد.برگمن در اینجا عدم اعتقاد خود را مطرح نمیکند،او فقدان باور و اعتقاد جامعه را نشان میدهد.جامعهای که به اوج تکامل رسیده است و به دست خود ویرانگری را آغاز کرده که دوباره به بدویت برگردد.
اما این انسان اوج گرفته هنوز برای ابتداییترین سؤالات خود هم پاسخی ندارد.برگمن اعلام میکند «سکوت خدا»برای جامعه خطرناک است.اما نمیداند چگونه میتوان این سکوت را شکست. به تصویری دیگر در«سونات پاییزی»بپردازیم،پسر کوچک ایوا و ویکتور مرده است.تحمل این ماجرا برای والدین خیلی سخت است.
برای این مرگ دلیل قانع کنندهای هم ندارند،و «سکوت خدا»حتی شقاوت بار هم شده است.و همین باعث فقدان اعتقاد آدمی به خدا شده است:«او میگوید که دیگر نمیتواند به خدا اعتقاد داشته باشد،زیرا خدا میگذارد که بچهها بمیرند،زنده در آتش بسوزند،تیر بخورند،یا دیوانه شوند.من سعی میکنم برایش توضیح بدهم که بچهها با بزرگترها فرقی ندارند،چون آدمهای بزرگ هم هنوز بچه هستند اما در لباس آدمهای بزرگ زندگی میکنند.از نظر من انسان موجود عظیمی است که در خیال نمیگنجد…