بهانه
این کتاب مرکب از سه داستان است:
داستان نخست که «بهانه» نام دارد و عنوان کتاب از آن گرفته شده دقیقا ماهیت و مشخصات دیگر داستانهای دوموریه را دارد. در این داستان در یک لحظه از هستی یک انسان با مشاهده صحنهای که احتمالا هیچگونه ارتباط مستقیمی با تحولات فکری آتی وی ندارد بناگاه متوجه پوچی زندگی میشود و احساس میکند زندگی کلیشه واری را که در آن است به زنجیر کشیده شده است و دیگر برایش قابل تحمل نیست و به همین جهت بناگاه میگوید:
داستان نخست که «بهانه» نام دارد و عنوان کتاب از آن گرفته شده دقیقا ماهیت و مشخصات دیگر داستانهای دوموریه را دارد. در این داستان در یک لحظه از هستی یک انسان با مشاهده صحنهای که احتمالا هیچگونه ارتباط مستقیمی با تحولات فکری آتی وی ندارد بناگاه متوجه پوچی زندگی میشود و احساس میکند زندگی کلیشه واری را که در آن است به زنجیر کشیده شده است و دیگر برایش قابل تحمل نیست و به همین جهت بناگاه میگوید:
«دیگر نمیتوانم ادامه دهم» و از همین لحظه میکوشد دیگر چون عروسکی که سرنخش در دست تقدیر است گرفتار نباشد و خود سرنوشت خویش را تعیین کند این داستان بیشباهت به دیگر داستان دوموریه یعنی «بیدلیل» نیست که زنی به ناگاه در یک واحد زمانی بدون هیچگونه دلیل مشخصی دست به خودکشی میزند.
ولی دلایل این حرکت ناگهانی را دوموریه در تأثیرات روحی انسانها از محیط اطرافشان جستجو میکند. در این داستان دوموریه به شیوه سارتر سخن میگوید؛ همان شیوهای که اگزیستانسیالیسم و در ایران «مکتب وجودی» خوانندش. قهرمان داستان در یک لحظه مشخص، میخواهد که دیگر «ذات» نباشد و از خود «هستی» داشته باشد.
داستان دوم که هنوان «گانیمد» را فرا گرفته است، از احساس لطیف و فارغ از پلیدیها جنسی پرده برمیکشد. این احساس همان عشقی است که آن را «افلاطونی» میخوانند احساس یک مرد به یک نوجوان. داستان به حدی لطیف است که به هیچ روی به ذهن خواننده، هم جنس بازی و پلیدیهای آن تداعی نمیشود و بلکه فقط و فقط در این داستان نویسنده بر زوایای تاریک اندیشه یک انسان رؤیایی و پر احساس نور میپاشد.
و نقطه تاریکی از احساس لطیف را روشن میکند. در ترجمه این کتاب داستان بطور مداوم داستان «مرگ در ونیز» در خاطر تداعی میشود، به ویژه آنکه فضای هر دو ماجرا یکی است، یعنی ونیز میباشد و نیز نوع تبیین احساسات نیز یکی میباشد هر دو از احساس لطیف مردی نسبت به یک نوجوان سخن میگوید هرچند که در پایان، ماجرا به گونهای دیگر تمام میشود.
داستان پایانی کتاب «عدسیهای آبی» نام دارد. داستانی بس تخیلی و سرگرم کننده و در عین حال در جای جای داستان نویسنده به خواننده هشدار میدهد که اینکه میخوانی یک قصه سرگرم کننده نیست بلکه در آن سوی کلام و جریان ماجرا حقایقی نهفته است. در این ماجرا نویسنده کوشیده است تا تأثیرات فیزیکی و کاربردهای ذهنی را بازگو کند، هرچند که اگر کمی تخیلی باشیم میتوانیم برای هر یک از تصورات ذهنی قهرمان داستان دلایل و توجیهاتی را جتسجو کنیم. داستان عدسیهای آبی ماجرایی بس شیرین است و خواننده تا زمانی که داستان را به پایان نبرده است نمیتواند پایان ماجرا را پیش بینی کند چرا که همه نتیجه گیری در جمله پایان قصه است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.