–
نویسنده:
علی اسدالهی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در یک روز سرد زمستان که تکههای بزرگ ابر جلوی خورشید را گرفته بودند، شاید خورشید هم از شدت سرما نمیخواست بیرون بیاید، (دودی) از سرما میلرزید. شب قبل اصلا خوابش نبرده بود. این طرف و آن طرف را نگاه می کرد که شاید مادرش را ببیند اما هیچ اثری از مادرش نبود. حالا خودش مانده بود و خواهرش. دور و بر خواهرش گشت و او را بو کرد. گویا خواهرش دیگر نمیخواست بیدار بشود. دودی در حالی که گرسنۀ گرسنه بود به راه افتاد. جای پاهایش اولین جای پاهایی بودندکه روی برف نقش میبستند و او اولین رهگذر صبح بود. از این کوچه به آن کوچه میرفت تا غذایی پیدا کند اما مثل اینکه هر چه خوردنی بود زیر برفها مانده بود؛ کم کم مردم از خانهها بیرون می آمدند…
در یک روز سرد زمستان که تکههای بزرگ ابر جلوی خورشید را گرفته بودند، شاید خورشید هم از شدت سرما نمیخواست بیرون بیاید، (دودی) از سرما میلرزید. شب قبل اصلا خوابش نبرده بود. این طرف و آن طرف را نگاه می کرد که شاید مادرش را ببیند اما هیچ اثری از مادرش نبود. حالا خودش مانده بود و خواهرش. دور و بر خواهرش گشت و او را بو کرد. گویا خواهرش دیگر نمیخواست بیدار بشود. دودی در حالی که گرسنۀ گرسنه بود به راه افتاد. جای پاهایش اولین جای پاهایی بودندکه روی برف نقش میبستند و او اولین رهگذر صبح بود. از این کوچه به آن کوچه میرفت تا غذایی پیدا کند اما مثل اینکه هر چه خوردنی بود زیر برفها مانده بود؛ کم کم مردم از خانهها بیرون می آمدند…
1.6
14
هنوز بررسیای ثبت نشده است.