چهار داستان کوتاه با عناوین:
استقبال / جسدها تکثیر می شوند / کفشهایم کو؟ / لارستان
از داستان استقبال:
در بزرگراه شیخ فضل الله نوری صدای گوگوش با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت از شیشه باز ماشین، پرپر میزد توی جاده و سر می خورد بر خطهای متقاطع بزرگراه و دور و دورتر میشد. پس ماند صدا اما با رسوب خاطره ها در می آمیخت و توی گوش و ذهن و همه تاروپود وجود می ماند.
– “من همونم که یه روز میخواسم دریا بشم
می خواسم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم…”
نوشین که همیشه از سرعت زیاد واهمه داشت، حالا خرده گیری نمی کرد. هیچ نمی گفت؛ لام تا کام! انگار واهمه نداشت…