–
مرتضی امین
هنگام عصر بود. علی دسته های علف را که با داس چیده بود، روی هم گذاشت. کمرش از خستگی درد می کرد. آهسته روی زمین نشست و به پشته های علف تکیه داد. علی کلاس چهارم دبستان بود و در دهکده کوچکی نزدیک شهر زندگی می کرد. او هر روز عصر بعد از مدرسه برای کمک به پدرش به مزرعه می رفت و پس از یکی دو ساعت کار به همراه پدرش به ده باز می گشت. علی هر شب در مسجد ده تکبیر می گفت و هر وقت یکی از بچه های دیگر مکبر می شد، علی در صف نماز جماعت می ایستاد و به همراه همه نماز می خواند…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.